خاطره زایمان من
قرار بود روز 15 فروردین 1392 زایمان کنم .روز 8 عید بود که درد اومد سراغم . خوب نی نی رو حس میکردم به پاهام کشاله هام و باسنم فشار می آورد و راه رفتن رو برام مشکل کرده بود . نه تنها راه رفتن بلکه نشستن و خوابیدن . به همسرم گفتم بریم کرج کردان دیزی بخوریم. بعدها همسرم گفت من زیاد مایل نبودم راستش میترسیدم یه دفعه تو ماشین زایمان کنی اما رفتیم و یه آبگوشت حسابی زدیم تو رگ . وقتی بر میگشتیم تو راه درد شدیدی منو گرفت که اشکم سرازیر شد . روز جمعه هم بود و همسرم گفت خوب یه زنگ به دکترت بزن . نمیخواستم روز تعطیل دکترم رو خراب کنم. اما چون درد شدید بود زنگ زدم که متاسفانه جواب نداد . برگشتیم خونه و من خوابیدم حدود ساعت های 7 یا 8 بود که دکترم بهم اس ام اس داد که تازه دیدم زنگ زدی کارم داشتی ؟ با دیدن اس ام اسش خوش حال شدم و بهش زنگ زدم و ضمن عرض تبریک سال نو شرح حالم رو گفتم . بهم توصیه کرد که در آرامش استراحت کنم و اگه دردم شدید شد به اورژانس محل برم تا توسط مامای کشیک چک بشم تا ببینیم دهانه ی رحم باز شده یا نه . تشکر کردم و گوشی رو قطع کردم اما دردهام خوب که نشد هیچ باز هم بیشتر شد تا جائیکه که دیگه با همسرم تصمیم به رفتن به اورژانس بیمارستان کردیم . مامای کشیک منو معاینه کرد و گفت دردهای زایمانی شروع شده اما دهانه ی رحم باز نشده .
به خونه برگشتیم و شب با همسرم تصمیم گرفتیم زایمان رو جلوتر بندازیم و به جای 15 روز 12 بریم برای زایمان . همسر جان گفت به دکترت پیشنهاد بده ببین چی میگه . شب فقط 4 ساعت خوابیدم و همش تو درد دست و پا میزدم که صبح باز دکترم اس ام اس داد که حالت چطوره منم هم بهش پیغام دادم که میخوام روز 12 زایمان کنم که وقتی اینو دید زنگ زد و گفت که خانم بچه ات رسیده و روز 12 چون تعطیله پس بهتره یا امروز که دهمه یا فردا که یازدهمه بیایی . من هم با همسرم مشورت کردم و قرار شد که فردا یازدهم بریم .
اون روز بلند شدم و ساک بیمارستان رو که قبلا بسته بودم دوباره وارسی کردم . البته الان به این نتیجه رسیدم که اصلا چیزی اضافه نبریم بهتره چون بیمارستان ها الان همه چیز میدهند حتی کمپوت باز کن .
به هر حال روز دهم رو رفتم خونه ی مامان و استراحت کردم . اما همچنان دردهام بود و دکترم سفارش کرد اگه خدای ناکرده کیسه آبت پاره شد سریع به من خبر بده .در ضمن برای تکمیل ریه ی جنین ازم خواست که آمپول بخرم و بزنم .منم رفتم از داروخانه آمپول ها رو خریدم و زدم . چند تا عکس یادگاری گرفتم و شب کنار مامانم خوابیدم . خیلی دوست داشتم همسرم هم کنارم بود اما خوب مامانم میترسید نصف شب اتفاقی برام بیفته . صبح با صدای زنگ ساعت بیدار شدم و رفتم یه خورده بغل همسرم خوابیدم بعد هم حاضر شدیم تا بریم بیمارستان . حس غریبی داشتم هم خوش حال بودم و هم ناراحت خوش حال از این که نی نی ام رو بغل میکنم و ناراحت از این که این روزهای خوب دارن میرن و پاره ی جگرم از من جدا میشه .
صبح که رسیدیم بیمارستان دکترم اس داد که در چه حالی ومن گفتم دارم پذیرش میشم . بعد از پذیرش سریع رفتم تو اتاق زایمان فکر میکردم حالا چند ساعت طول میکشه اما بلافاصله منو بردن تو . موقع خداحافظی حس بدی داشتم اشک تو چشمام جمع شده بود مامانم که رسما گریه میکرد و همسرم هم سعی بر دلداریم داشت . با بوسه ای از مادرم و همسرم جدا شدم . چند خانم اومدن و فشار منو گرفتن و یه معاینه ی حسابی کردن و سونو هام رو بازرسی کردند . بعد هم ساک بیمارستان رو خواستن که بابای رزا رفت از داروخانه ی بیمارستان خرید . چون گفتند اجباریه که ساک رو بخرید و ما هم گرفتیم . بعد رفتم گان پوشیدم. یه خانم پرستار که زیاد هم خوش اخلاق نبود بهم سرم وصل کرد و بقیه ی آمپول های تکمیل ریه رو زد . غیر از من دو تا خانم دیگه هم اونجا بودند که منتظر اتاق زایمان بودند اول اسم اونا رو خوندند و بعد من رفتم وارد اتاق عمل شدم . الان که دارم اینا رو مینویسم همه چیز برام مثل خواب ورویا میمونه.سوار ویلچر شدم و دوباره منو بردند توراهرو که اینبار باز مادرم رو تو راهرو دیدم که اشکش سرازیر یود .خودم هم گریه ام گرفته بود. منو سوار آسانسور کردند و بردند تو اتاق عمل.با دیدن دکترم خیلی خوش حال شدم لباس مخصوص اتاق عمل پوشیده بود و تا منو دید به سمتم اومد و از من دلجویی کرد و بهم اطمینان داد که عمل با آرامش به پایان میرسه . روی تخت نشستم و یه آقای نسبتا جوان آمد و پشت کمرم رو شستشو داد. و ازمن اسم و جنسیت نی نی ام و اسم دخترم رو پرسید مشغول جواب دادن به اون آقا بودم که یه آقای دیگه هم وارد شد که یه کم مسن تر بود . معلوم بود که به کارش وارده . و متوجه شدم که ایشون دکتر بیهوشیم هستن . با من احوال پرسی کرد و من ازش در مورد اسپاینال و جنرال پرسیدم که پرسید شما تو کار درمانی؟ و من گفتم نه و اونم گفت پس معلومه خیلی مطالعه داری و من تو دلم خندیدم که این اطلاعات رو مدیون دوستای خوب نی نی سایتی ام هستم .
دکتر رستمی متخصص بیهوشی ازم خواست تا شانه هام رو شل کنم و سرم رو پائین بندازم پائین بعد یه آمپول به کمرم زد که خیلی آروم بود و اصلا دردی رو حس نکردم . کم کم یه داغی رو توی پاهام حس کردم و یه خانم پرستار اومد کنار پاهام و ازم خواست پاهام رو تکون بدم که نتونستم بعد گفت نوک انگشت پاتو تکون بده که یه کم تونستم . بعد یه پرده کشیدن جلوم و خانم پرستار شروع کرد محل عمل رو شستشو دادن . اون آقای جوان هم فشارمو گرفت و به دستم یه سرم دیگه وصل کرد . یه لحظه دیدم دکترم اومد سمتم دستام و گرفت و گفت خیالت راحت باشه و رفت پشت پرده .با دستام پاهام رو نیشگون گرفتم یه کم سر شده بود اما میترسیدم چون تکون هایی که اون خانم پرستار به شکمم میداد رو حس میکردم و میخواستم به دکترم بگم تو رو خدا صبر کنید من هنوز سر نشدم که ناگهان احساس لرز کردم و متوجه شدم فشارم افتاد که اون آقای جوان بهم یه آمپول زد و یه کم بهتر شدم . چشمام رو یه لحظه بستم و برای تمام کسایی که بهم سفارش کرده بودند دعا کردم که ناگهان یه صدای گریه ی نوزاد شنیدم،با تعجب پرسیدم وای بچه ی من بود ؟ که دکتر بیهوشیم گفت : خوب معلومه کی به غیر شما اینجاست . دلم رو شوقی فرا گرفت . خانم پرستار رزا رو آورد بالا سرم دستی به پیشانیش کشیدم و اولین دعایی که در حقش کردم این بود که امیدوارم اقبال بلندی داشته باشی. بعد خانم پرستار نزدیک تر آوردش که من پیشانیش رو بوسیدم . خیلی کوچولو و ظریف بود. حانم دکتر هاشمی جم که همین جا از تمام زحماتش تشکر میکنم با تبحر تمام و با یاری خداوند متعال رزا را در روز یک شنبه ساعت 8و45 دقیقه ی روز 11 فروردین ماه سال 1392در بیمارستان مصطفی خمینی تهران با وزن 3 کیلو تمام و قد 49 سانت با دور سینه و دور سر 33 به دنیا آورد . بخیه هام عالی بود و هیچ مشکلی حتی بعد بارداری نداشتم . به ریکاوری رفتم اما چون اتاق خصوصی میخواستم 2 ساعت تمام معطل شدم که باعث شده بود مادر و همسرم اشک به چشم بیارن چون بچه را دیده بودند که به بخش رفته اما خبری ازمن نشده بود و پرسنل اتاق عمل هم چیزی نگفته بودند اما مادرم به دکترم زن زده و از حال من پرسیده بود که خانم دکتر گفته بودند نگران نباشید به خاطراتاق خصوصی منتظرن و حال مادر خوبه خوبه .
ابن مساله بعدا کمی اذیتم کرد اما بعد که فکرش رو کردم دیدم به نفعم شد که تو ریکاوری موندم چون دو ساعت تمام سرم رو تکون ندادم و حرف نزدم و این باعث شد بعدا سر درد نگیرم . چون به هر حال وقتی بیمار به بخش میره مجبوره صحبت بکنه و تکون بخوره که این برای بیمار اسپاینال زیاد خوب نیست . اتاق خصوصی هم گیرمان نیامد و من رو با برانکارد به بخش بردند توی راهرو ناگهان همسرم و خواهرم و مادرم رو دیدم که نگران اما مشتاق منتظر من بودند و بادیدن من عکس و فیلم میگرفتند . یاد پدرم افتادم . کاش بود . چقدر دوست داشت که فرزند منو ببینه اما افسوس نبود، نبود.همه خوش حال بودیم و وقتی وارد بخش شدم نی نی کوچولومو دوباره آوردند تا من شیر بدم . وقتی مشغول شیر خوردن شد اشک تو چشمام جمع شده بود . خدواندا تو چه قدرتی داری ؟ چطور به این فرشته ی معصوم یاد میدی دنبال غذای خودش بگرده و با قدرت تمام اونو بطلبه . همسرم رفت و با یه دسته گل برگشت روش نوشته بود تقدیم به همسرم با عشق و قدر دانی . اشک تو چشم من و مادرم جمع شد . دیگه همسرم بود که مشغول رزا بود دائم ازش فیلم و عکس میگرفت.
پرسنل بیمارستان خوب بود . و من راضی بودم . خوشبختانه رزا هم مشکلی نداشت و ما فردای همون روز از بیمارستان مرخص شدیم .همین جا از مادرم و تمام زحماتی که تو این چند روز برام کشید تشکر میکنم . امیدوارم تمام کسانی که خاطره ی منو خوندند اگر مادر هستند خدا خودشون و نی نی هاشونو برای هم حفظ کنه و اگه مامان نیستند امیدوارم به حق همون لحظات شیرینی که من داشتم اونها هم طعم این لحظات رو حس کنند.
آمین