رزارزا، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

شاه نی نی

خاطره زایمان من

1392/2/16 17:30
6,680 بازدید
اشتراک گذاری

قرار بود روز 15 فروردین 1392 زایمان کنم .روز 8 عید بود که درد اومد سراغم . خوب نی نی رو حس میکردم به پاهام کشاله هام و باسنم فشار می آورد و راه رفتن رو برام مشکل کرده بود . نه تنها راه رفتن بلکه نشستن و خوابیدن . به همسرم گفتم بریم کرج کردان دیزی بخوریم. بعدها همسرم گفت من زیاد مایل نبودم راستش میترسیدم یه دفعه تو ماشین زایمان کنی اما رفتیم و یه آبگوشت حسابی زدیم تو رگ . وقتی بر میگشتیم تو راه درد شدیدی منو گرفت که اشکم سرازیر شد . روز جمعه هم بود و همسرم گفت خوب یه زنگ به دکترت بزن . نمیخواستم روز تعطیل دکترم رو خراب کنم. اما چون درد شدید بود زنگ زدم که متاسفانه جواب نداد . برگشتیم خونه و من خوابیدم حدود ساعت های 7 یا 8 بود که دکترم بهم اس ام اس داد که تازه دیدم زنگ زدی کارم داشتی ؟ با دیدن اس ام اسش خوش حال شدم و بهش زنگ زدم و ضمن عرض تبریک سال نو شرح حالم رو گفتم . بهم توصیه کرد که در آرامش استراحت کنم و اگه دردم شدید شد به اورژانس محل برم تا توسط مامای کشیک چک بشم تا ببینیم دهانه ی رحم باز شده یا نه . تشکر کردم و گوشی رو قطع کردم اما دردهام خوب که نشد هیچ باز هم بیشتر شد تا جائیکه که دیگه با همسرم تصمیم به رفتن به اورژانس بیمارستان کردیم . مامای کشیک منو معاینه کرد و گفت دردهای زایمانی شروع شده اما دهانه ی رحم باز نشده .

به خونه برگشتیم و شب با همسرم تصمیم گرفتیم زایمان رو جلوتر بندازیم و به جای 15 روز 12 بریم برای زایمان . همسر جان گفت به دکترت پیشنهاد بده ببین چی میگه . شب فقط 4 ساعت خوابیدم و همش تو درد دست و پا میزدم که صبح باز دکترم  اس ام اس داد که حالت چطوره منم هم بهش پیغام دادم که میخوام روز 12 زایمان کنم که وقتی اینو دید زنگ زد و گفت که خانم بچه ات رسیده و روز 12 چون تعطیله پس بهتره یا امروز که دهمه یا فردا که یازدهمه بیایی . من هم با همسرم مشورت کردم و قرار شد که فردا یازدهم بریم .

اون روز بلند شدم و ساک بیمارستان رو که قبلا بسته بودم دوباره وارسی کردم . البته الان به این نتیجه رسیدم که اصلا چیزی اضافه نبریم بهتره چون بیمارستان ها الان همه چیز میدهند حتی کمپوت باز کن .

به هر حال روز دهم رو رفتم خونه ی مامان و استراحت کردم . اما همچنان دردهام بود و دکترم سفارش کرد اگه خدای ناکرده کیسه آبت پاره شد سریع به من خبر بده .در ضمن برای تکمیل ریه ی جنین ازم خواست که آمپول بخرم و بزنم .منم رفتم از داروخانه آمپول ها رو خریدم و زدم . چند تا عکس یادگاری گرفتم و شب کنار مامانم خوابیدم . خیلی دوست داشتم همسرم هم کنارم بود اما خوب مامانم میترسید نصف شب اتفاقی برام بیفته . صبح با صدای زنگ ساعت بیدار شدم و رفتم یه خورده بغل همسرم خوابیدم بعد هم حاضر شدیم تا بریم بیمارستان . حس غریبی داشتم هم خوش حال بودم و هم ناراحت خوش حال از این که نی نی ام رو بغل میکنم و ناراحت از این که این روزهای خوب دارن میرن و پاره ی جگرم از من جدا میشه .

صبح که رسیدیم بیمارستان دکترم اس داد که در چه حالی ومن گفتم دارم پذیرش میشم . بعد از پذیرش سریع رفتم تو اتاق زایمان فکر میکردم حالا چند ساعت طول میکشه اما بلافاصله منو بردن تو . موقع خداحافظی حس بدی داشتم اشک تو چشمام جمع شده بود مامانم که رسما گریه میکرد و همسرم هم سعی بر دلداریم داشت . با بوسه ای از مادرم و همسرم جدا شدم .  چند خانم اومدن و فشار منو گرفتن و یه معاینه ی حسابی کردن و سونو هام رو بازرسی کردند . بعد هم ساک بیمارستان رو خواستن که بابای رزا رفت از داروخانه ی بیمارستان خرید . چون گفتند اجباریه که ساک رو بخرید و ما هم گرفتیم . بعد رفتم گان پوشیدم. یه خانم پرستار که زیاد هم خوش اخلاق نبود بهم سرم وصل کرد و بقیه ی آمپول های تکمیل ریه رو زد . غیر از من دو تا خانم دیگه هم اونجا بودند که منتظر اتاق زایمان بودند اول اسم اونا رو خوندند و بعد من رفتم وارد اتاق عمل شدم . الان که دارم اینا رو مینویسم همه چیز برام مثل خواب ورویا میمونه.سوار ویلچر شدم و دوباره منو بردند توراهرو که اینبار باز مادرم رو تو راهرو دیدم که اشکش سرازیر یود .خودم هم گریه ام گرفته بود. منو سوار آسانسور کردند و بردند تو اتاق عمل.با دیدن دکترم خیلی خوش حال شدم لباس مخصوص اتاق عمل پوشیده بود و تا منو دید به سمتم اومد و از من دلجویی کرد و بهم اطمینان داد که عمل با آرامش به پایان میرسه . روی تخت نشستم و یه آقای نسبتا جوان آمد و پشت کمرم رو شستشو داد. و ازمن اسم و جنسیت نی نی ام و اسم دخترم رو پرسید مشغول جواب دادن به اون آقا بودم که یه آقای دیگه هم وارد شد که یه کم مسن تر بود . معلوم بود که به کارش وارده . و متوجه شدم که ایشون دکتر بیهوشیم هستن . با من احوال پرسی کرد و من ازش در مورد اسپاینال و جنرال پرسیدم که پرسید شما تو کار درمانی؟ و من گفتم نه و اونم گفت  پس معلومه خیلی مطالعه داری و من تو دلم خندیدم که این اطلاعات رو مدیون دوستای خوب نی نی سایتی ام هستم .

دکتر رستمی متخصص بیهوشی ازم خواست تا شانه هام رو شل کنم و سرم رو پائین بندازم پائین بعد یه آمپول به کمرم زد که خیلی آروم بود و اصلا دردی رو حس نکردم . کم کم یه داغی رو توی پاهام حس کردم و یه خانم پرستار اومد کنار پاهام و ازم خواست پاهام رو تکون بدم که نتونستم بعد گفت نوک انگشت پاتو تکون بده که یه کم تونستم . بعد یه پرده کشیدن جلوم و خانم پرستار شروع کرد محل عمل رو شستشو دادن . اون آقای جوان هم فشارمو گرفت و به دستم یه سرم دیگه وصل کرد . یه لحظه دیدم دکترم اومد سمتم دستام و گرفت و گفت خیالت راحت باشه و رفت پشت پرده .با دستام پاهام رو نیشگون گرفتم یه کم سر شده بود اما میترسیدم چون تکون هایی که اون خانم پرستار به شکمم میداد رو حس میکردم و میخواستم به دکترم بگم تو رو خدا صبر کنید من هنوز سر نشدم که ناگهان احساس لرز کردم و متوجه شدم فشارم افتاد که اون آقای جوان بهم یه آمپول زد و یه کم بهتر شدم . چشمام رو یه لحظه بستم و برای تمام کسایی که بهم سفارش کرده بودند دعا کردم که ناگهان یه صدای گریه ی نوزاد شنیدم،با تعجب پرسیدم وای بچه ی من بود ؟ که دکتر بیهوشیم گفت : خوب معلومه کی به غیر شما اینجاست . دلم رو شوقی فرا گرفت . خانم پرستار رزا رو آورد بالا سرم دستی به پیشانیش کشیدم و اولین دعایی که در حقش کردم این بود که امیدوارم اقبال بلندی داشته باشی. بعد خانم پرستار نزدیک تر آوردش که من پیشانیش رو بوسیدم . خیلی کوچولو و ظریف بود. حانم دکتر هاشمی جم که همین جا از تمام زحماتش تشکر میکنم با تبحر تمام و با یاری خداوند متعال  رزا را در روز یک شنبه ساعت 8و45 دقیقه ی روز 11 فروردین ماه  سال 1392در بیمارستان مصطفی خمینی تهران با وزن 3 کیلو تمام و قد 49 سانت با دور سینه و دور سر 33 به دنیا آورد . بخیه هام عالی بود و هیچ مشکلی حتی بعد بارداری نداشتم . به ریکاوری رفتم اما چون اتاق خصوصی میخواستم 2 ساعت تمام معطل شدم که باعث شده بود مادر و همسرم اشک به چشم بیارن چون بچه را دیده بودند که به بخش رفته اما خبری ازمن نشده بود و پرسنل اتاق عمل هم چیزی نگفته بودند اما مادرم به دکترم زن زده و از حال من پرسیده بود که خانم دکتر گفته بودند نگران نباشید به خاطراتاق خصوصی منتظرن و حال مادر خوبه خوبه .

ابن مساله بعدا کمی اذیتم کرد اما بعد که فکرش رو کردم دیدم به نفعم شد که تو ریکاوری موندم چون دو ساعت تمام سرم رو تکون ندادم و حرف نزدم و این باعث شد بعدا سر درد نگیرم . چون به هر حال وقتی بیمار به بخش میره مجبوره صحبت بکنه و تکون بخوره که این برای بیمار اسپاینال زیاد خوب نیست . اتاق خصوصی هم گیرمان نیامد و من رو با برانکارد به بخش بردند توی راهرو ناگهان همسرم و خواهرم و مادرم رو دیدم که نگران اما مشتاق منتظر من بودند و بادیدن من عکس و فیلم میگرفتند . یاد پدرم افتادم . کاش بود . چقدر دوست داشت که فرزند منو ببینه اما افسوس نبود، نبود.همه خوش حال بودیم و وقتی وارد بخش شدم نی نی کوچولومو دوباره آوردند تا من شیر بدم . وقتی مشغول شیر خوردن شد اشک تو چشمام جمع شده بود . خدواندا تو چه قدرتی داری ؟ چطور به این فرشته ی معصوم یاد میدی دنبال غذای خودش بگرده و با قدرت تمام اونو بطلبه . همسرم رفت و با یه دسته گل برگشت روش نوشته بود تقدیم به همسرم با عشق و قدر دانی . اشک تو چشم من و مادرم جمع شد . دیگه همسرم بود که مشغول رزا بود دائم ازش فیلم و عکس میگرفت.

پرسنل بیمارستان خوب بود . و من راضی  بودم . خوشبختانه رزا هم مشکلی نداشت و ما فردای همون روز از بیمارستان مرخص شدیم .همین جا از مادرم و تمام زحماتی که تو این چند روز برام کشید تشکر میکنم .  امیدوارم تمام کسانی که خاطره ی منو خوندند اگر مادر هستند خدا خودشون و نی نی هاشونو برای هم حفظ کنه و اگه مامان نیستند امیدوارم به حق همون لحظات شیرینی که من داشتم اونها هم طعم این لحظات رو حس کنند.

آمین

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

ندا
16 اردیبهشت 92 18:59
عزیزم موقع خوندن پستت از اول تا آخرش اشک ریختم ، چقدر زیبا نوشته بودی ، امیدوارم همیشه و هر جا سلامت و شاد باشید و سایه تون بالای سر رزا خانوم گل باشه
ندا
16 اردیبهشت 92 19:00
بچــــــه از باباش پرسیــــــد : بــــابــــــا ؟؟؟ قشنگــــــــــترین چیـــــــــزی کـه واسه مــــن تــــو دنیـــــا انـــــجام دادی رو یـــــادت میاد؟؟؟ بــابــــا : آره بـــابـــا جون یــــادم میـــــاد چــــــه طور؟؟؟ بچــــه : میشـــــه بگــــــــی چـــــی بــــوده ؟؟؟ بــــابـــا : میشـــــه عــــــزیزم... ♥ مـــــــن از بین این همــــــه زشتـــــــی هــــــای تــــوی دنیـــــا قشنگــــــــــترین و مـــــــــهربون تــــــــریــــــن مــامــــــــان دنـــــــیا رو براتــــــ پیدا کـــــردم... ♥
الهام مامان آوینا
16 اردیبهشت 92 19:14
خیلی زیبا بود ..الهی امین
الهام مامان آوینا
16 اردیبهشت 92 19:15
خیلی زیبا نوشتی عزیزم. الهی امین
مامان آرشيدا قند عسل
17 اردیبهشت 92 8:12
هميشه يادآوري خاطره زايمانم و خوندن خاطره زايمان مادران ديگه اشك به چشمم مياره خوشحالم زايمان خوبي داشتي.
مامان مانی مسافر کوچولو
17 اردیبهشت 92 22:04
خوشبحالت عجب دکتر خوبی بود خدا حفظش کنه دکتر من اینقدر بد اخلاق بود من بیشتر افسردگی گرفتم اصلا شماره تماسشو نداد بهمون میگفت اگه مشکلی پیش اومد برین بیمارستان .تازه فردای عمل اومد بهم سر زد
نازنین
18 اردیبهشت 92 20:07
چه قدر قشنگ نوشته بودی عزیزم با خوندن تک تک جمله هات گریم گرفت ،مطمئنم که اون روز بابات بهش الهام شده بوده و تو اون لحظات کنارتون بوده ایشالا دختر گلت همیشه صحیح و سالم باشه
میترا
22 اردیبهشت 92 17:42
خیلی عالی بود.برام دعا کنین تا منم بتونم این لحظه های زیبا رو تجربه کنم.من عاشق بچه ام ولی نمیتونم بچه دار بشم
لیلا
8 خرداد 92 1:19
با خوندن خاطراتت درست روزای خودم به چشمم اومد اشک تو چشمام جاری شد خدا پدرت هم رحمت کنه سایه ی تو وشوهرت از سر بچت کم نشه
از بچه های نی نی سایت

ممنون لیلا جان. خدا اموات شما رو هم رحمت کنه.
شیما
6 تیر 92 4:29
عجب حس خوبی بوده اون لحظه....امیدوارم هیشه و همیشه بچت سلامتو خوشحال باشه در کنار خودتو همسرت


ممنون شیما جان
انسي
26 تیر 92 8:40
عزيزم....
با خط خط نوشته هات اشك ريختم...
حس عجبيه...
الان در ابتداي ماه هشت هستم و بسيار دلهره دارم اميدوارم من هم زايمان راحتي داشته باشم و ني ني هم صحيح و سالم باشه..
دوست خوبم حس تو رو درك ميكنم من هم پدرم رو از دست دادم پدري كه تمام زندگيم بود
و مادرم ... مادري كه اينروزها نبودش بخوبي لمس ميشه و جاي خاليش با هيچ چيز و هيچ كس پر نميشه...
اميدوارم دختر زيبات سلامت و سايه شما و همه بزرگترها برسرش مستدام باشه..


ممنون عزیزم . با خوندن کامنتت احساساتی شدم برات دعا میکنم تا صحیح و سلامت نی نی ات رو بغل بگیری

زینب
13 آذر 98 23:24
عزیزم خیلی خوب نوشتی امید وارم سایت باسرش باشه 
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به شاه نی نی می باشد