سوگ پدر
شب، شب آرزوها بود و دخترت آرزو کرد که ای کاش میشد سر سفره دلتنگی اش فقط لحظه ای میهمان شوی و برایم لقمه ای از آغوش بگیری تا شاید بغض ندیدنت تَرَک بخورد در گرمای وجودت.. بازهم شد خیال و آرزویم خواسته ای محال چه سوزان ست که امشب هم فقط خاطره ات با من همسُفره شد پدرم ! پ.ن : پدر عزیزم یادت است چقدر دوست داشتی رزا را در آغوش بگیری ؟ افسوس که داس مرگ جدایمان کرد و حسرت دیدن فرزند من را بر خاک گور بردی! ...